آنوشا کوچولو آنوشا کوچولو ، تا این لحظه: 11 سال و 2 ماه و 20 روز سن داره

آنوشا فرشته کوچولوی خونه ما

جریانات واکسن 18 ماهگی

صبح روز 21 مرداد میخواستم برای واکسن 18 ماهگی ببرمت مرکز بهداشت اما نشد چون مهمون داشتم ظهرش غذا نخوردی و بدنت داغ شد ای وااااای بازم مریضی تب داشتی و اصلا هم پائین نمی اومد دو بار دکتر بدیمت اما اصلا فایده نداشت تا چهار روز تمام تب داشتی و هیچی هم نمی خوردی روز پنجم تبت کاملا قطع شده بود و دیگه دارو نمی خوردی که دیدم تمام بدنت شده کهیر با دکترت تماس گرفتم گفت مربوط به همون ویروسه الهی بمیرم خیلی اذیت شدی بدن کوچولوت می خارید و بی تابی می کردی یک شنبه 26 مرداد جشن ده روزگی علی کوچولو بود خیلی دختر خوبی بودی دخملی که آماده شده بره جشن علی کوچولو سه شنبه 28 مرداد همراه خاله نازی و نیلو وامیرعلی رفتیم مرکز بهداشت و اول چ...
31 مرداد 1393

18ماه عاشقی

دردونه ما 18 ماهه شد با 16 تا دندون و یک دنیا نمک از شیرین زبون یهات چی بگم که بی نهایت شیرینی تمام کلمات و تکرار میکنی به من میگی مامان نوش یعنی مامان فرنوش گاهی وقتها هم مامان نونا به بابا مجید میگی باباجید ،مامان فرنوش =مامان نونا ،آقاجون =آقون جون،مامان پروین=پییین جون قبلا میگفتی پمپون جین،خاله نازی=نانا نیلوفر=نینونا،امیرعلی=امیون یا املی ،عمو حسین=عمواااااا،عمو امید =میددد،خاله نرکس=ننی جون بابابزرگ=بالولا،مامان بزرگ=مالو بالاخره دندونهای نیشت هم در اومد به خاطر این دندونها خیلی اذیت شدی حدودا سه هفته بدخواب و بدغذا شده بودی روزی 4 بار هم پی پی می کردی!!!خدا رو شکر الان 16 تا مروارید خوشگل داری و فقط 4 تا...
20 مرداد 1393

علی کوچولو خوش اومدی

امروز یعنی 17 مرداد 93 علی کوچولو پسر عموی آنوشا گلی به دنیا اومد عزیز دلم خیلی مموشیه عصر همراه بابا مجید و دخملی رفتیم بیمارستان تا نی نی و ببینیم به بابا مجید گفته بودم پیرهن آنی و بکن تنش بابایی یادش رفته بود شورتتم تنت کنه اینطوری بود که ما توی بیمارستان متوجه شدیم دخترکمون  پیرهن تنشه شورت نداره خدا رو شکر که پمپرز داشتی ها !!! واکنش آنوشا خیلی جالب بود اولش نگران زن عموش بود با نگرانی  میگفت ننی جون(نرگس جون) بعدش که علی کوچولو گریه کرد ناراحت شد فکر کرد کسی اذیتش کرد دست کوچولو و تپلیش و گرفته بود جلوی صورتش و گریه سر داد  و میگفت نه نه توتویی نه (نه علی نه علی)منظورش این بود که گریه نکن ...
17 مرداد 1393

آنوشا و آرش

آرش کوچولو پسر دایی کوچیکه آنوشاست که 2 سال و 5 ماه و 13 روز ازش بزرگتره خیلی هم آنی و دوست داره شبی که آنوشا دنیا اومد آرش خیلی دعا می کرد که خدایا هلو کوچولو سالم بیاد بغل عمه فرنوش الهی قربونش برم قرار بود یه روزی با فربد همبازی بشه اما خواست خدا این بود که آنوشا بشه همه زندگی ما و الان حسابی با هم دوستن و بازی می کنن آنوشا صداش میکنه آرا ،دوسش داره بهش میگه نی نی گاهی وقتها هم محبتش قلمبه میشه و یه نیشگون ریز ازش میگیره !!!   ...
15 مرداد 1393

آنوشا شیطونک مامانش و اوخ کرده

این روزها خیلی شیطونک شدی همش از سر و کول مامان بالا میری و صدام میکنی مامان نو مامان نو امروز یعنی 5/5/93 خاله زهرا و همیلا و هلیا هم برگشتن کانادا خیلی دلم گرفته غروب همش بهونه میگرفتی تازه بابا مجید از سرکار اومده بود رفتیم تو اتاق و داشتیم بازی می کردیم روی تخت بپر بپر می کردی و خودت و مینداختی من قلقلکت بدم بازی تموم شد و من تا خواستم بلندشم یهو انگشت شست خانم کوچولو تو چشم رفت و چرخید !!!چشم آتیش گرفت هرچی میگذشت تار تر میشد و درد هم دیونم کرده بود خلاصه حاضر شدیم و رفتیم بیمارستان فارابی دکتر معاینه کرد و گفت قرنیه زخم عمیقی برداشته شستشو داد و لنز پانسمان گذاشت و قطره داد گفت 3 روز دیگه بیا برای برداشتن لنز برگشت...
13 مرداد 1393
1